بیاین تو وبلاگم

عاشقانه

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ بیاین تو وبلاگم خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

عشق بی¬قید و شرط روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می¬خواهی می¬توانی تمام سیب¬های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری. آن وقت پسر تمام سیب¬های درخت را چید و برای فروش برد. هنگامی که پسر بزرگ شد، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد درخت بازگشت و گفت می¬خواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم. درخت گفت: شاخه¬های درخت را قطع کن. آنها را ببر و خانه¬ای بساز. و آن پسر تمام شاخه¬های درخت را قطع کرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود. پسر بعد از چند سال، بدبخت¬تر از همیشه برگشت و گفت: می-دانی؟ من از همسر و خانه¬ام خسته شده¬ام و می¬خواهم از آنها دور شوم، اما وسیله¬ای برای مسافرت ندارم. درخت گفت: مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب بینداز و برو.. پسر آن درخت را از ریشه قطع کرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود. شما چی دوستان؟آیا حاضرید دوستانتان را شاد کنید؟ آیا حاضرید برای شاد کردن دیگران بها بپردازید؟ آیا پرداخت این بها حد و مرزی دارد؟ مسیح فرمود: بهترین دوست کسی است که جان خود را فدا کند. آیا شما حاضرید به خاطر خوشبختی و شادی کسی حتی جان خود را فدا کنید. منظورم این نیست که باید این کار رو بکنید. منظور از این پرسش فقط یک چیز بود، آیا کسی را بی قید و شرط دوست دارید؟ چند نفر؟ عیب جامعه این است که همه می¬خواهند فرد مهمی باشد ولی هیچکس نمی¬خواهد انسان مفیدی باشد. درختان میوه خود را نمی¬خورند، ابرها باران را نمی¬بلعند، رودها آب خود را نمی¬خورند، چیزی که برگان دارند، همیشه به نفع دیگران است. اوشو: همه آنچه که جمع کردم برباد رفت و همه آنچه که بخشیدم، مال من ماند. آنچه که بخشیدم هنوز با من است و آنچه که جمع کردم از دست رفت. در واقع انسان جز آنچه که با دیگران تقسیم می¬کند، چیزی ندارد. عشق، پول و مال نیست که بتوان آن را جمع کرد. عشق، عطر و طراوتی است که باید با دیگران تقسیم کرد. هر چه بیشتر بدست می¬آوری، هرچه کمتر می¬بخشی، کمتر داری زیگ زیگلار: محبت، یعنی دوست داشتن مردم، بیش از استحقاق آنها این دقیقاً کاریه که خدا با ما کرده؟ کدوم از ما می¬تونه با جرأت بگه که من لیاقت داشتم که خدا من رو دوست داشته باشه؟ با امید به اینکه آسمون زندگیتون به رنگ یکرنگی عشق باشه

[ چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:داستان عاشقانه,

] [ 17:40 ] [ غریبه عاشق ]

[ ]

این دو فرد عاشق یه چند سالی بود که با هم دوست بودنند و خیلی هم دیگرو دوست داشتند اینا خیلی کم همدیگرو می دیدند چون مادر پدر دختره خیلی بهش گیر می دادند و خیلی بهش حساس بودند و نمیذاشتند زیاد بره بیرون . یک روز پدر دختره می فهمه که دخترش (ساناز) دوست پسر داره و گوشیشو ازش می گیره یه چند روزی هم از خونه نمی زاره بره بیرون . دوست پسرساناز (کیارش) می بینه که گوشی ساناز چند روزیه که خاموشه و خبری ازش نیست کیارش دیونه می شه نمی دونه چی کار کنه بعد به ذهنش می زنه ومیگه برم جلوی مدرسه شاید بتونم ببینمش ودلیل رو ازش بپرسم ولی هر وقت می رفت جلوی مدرسه می دید که ساناز زودتر زنگشون خرده و پدرش اومده دنبالش رفته تا یه روزی زودتر میره و می بینه ساناز جلوی در مدرسه وایستاده و منتظر باباشه میره نزدیک که باهاش صحبت کنه از این طرف شانس بد پسره بابای دختره می یاد و ساناز سوار ماشین میشه و میره کیارش تا یک ماه نتونست ببینتش تا یک روز ساناز کلاس تقویتی تو مدرسه داشت که کیارش رفت دید که ساناز با دوستاش داره میره ساندویچی وبرای ناهارشون ساندویچ بگیرن وقتی که ساناز وارد ساندویچی شد کیارش هم رفت تو ساناز وقتی کیارشو دید زبونش بند اومد وجریان رو واسه کیارش تعریف کرد و گفت: این دو فرد عاشق یه چند سالی بود که با هم دوست بودنند و خیلی هم دیگرو دوست داشتند اینا خیلی کم همدیگرو می دیدند چون مادر پدر دختره خیلی بهش گیر می دادند و خیلی بهش حساس بودند و نمیذاشتند زیاد بره بیرون . یک روز پدر دختره می فهمه که دخترش (ساناز) دوست پسر داره و گوشیشو ازش می گیره یه چند روزی هم از خونه نمی زاره بره بیرون . دوست پسرساناز (کیارش) می بینه که گوشی ساناز چند روزیه که خاموشه و خبری ازش نیست کیارش دیونه می شه نمی دونه چی کار کنه بعد به ذهنش می زنه ومیگه برم جلوی مدرسه شاید بتونم ببینمش ودلیل رو ازش بپرسم ولی هر وقت می رفت جلوی مدرسه می دید که ساناز زودتر زنگشون خرده و پدرش اومده دنبالش رفته تا یه روزی زود تر میره و می بینه ساناز جلوی در مدرسه وایستاده و منتظر باباشه میره نزدیک که باهاش صحبت کنه از این طرف شانس بد پسره بابای دختره می یاد و ساناز سوار ماشین میشه و میره کیارش تا یک ماه نتونست ببینتش تا یک روز ساناز کلاس تقویتی تو مدرسه داشت که کیارش رفت دید که ساناز با دوستاش داره میره ساندویچی وبرای ناهارشون ساندویچ بگیرن وقتی که ساناز وارد ساندویچی شد کیارش هم رفت تو ساناز وقتی کیارشو دید زبونش بند اومد وجریان رو واسه کیارش تعریف کرد و گفت:((کیارش بابام همه چیزو فهمیده و گوشیمو گرفته و سیم کارتو در آورده به خدا من تو این چند ماه می خواستم بهت زنگ بزنم و بگم ولی نمی تونستم . تو اگه بتونی یه سیم کارت بدی خوب میشه چون بابام سیم کارتمو گرفته من هم نمی تونم برم سیم کارت بگیرم ))بعد پسره کیارش خیالش راحت می شه و می ره براش یه سیم کارت می خره بعد دو سه روز بعد وقتی که کیارش با خواهرش تو خیابون می گشت یک دفعه سانازو با, بابا و مامانش وبرادر کوچیکش رو می بینه و چشش تو چش ساناز می افته ساناز یه لبخند بهش می زنه و کیارش به خواهرش می گه بیا بریم من سیم کارتو به ساناز بدم بریم خواهرش می گه دیونه شدی می خوای پیش بابا مامانش بدی ؟مگه مغز خر خوردی ؟ سیم کارتو بده من یه طوری خودم می دم اون موقع ساناز خواهر کیارشو می شناخت و به طور دوستانه می ره به طرف ساناز و باهاش احوال پرسی می کنه و به طوری که بابا و مامان ساناز نفهمه سیم کارتو بهش می ده بعدچند ساعت بعد ساناز به کیارش زنگ می زنه و با کیارش یه ساعتی صحبت میکنه و به کیارش می گه گلم امکان داره من فردا یا پس فردا برم خونه ی دایم بعد از اونجا بهت زنگ می زنم که بریم بیرون . بعد 2روز ساناز به کیارش زنگ می زنه و می گه من خونه ی داییم هستم من با دختر داییم به هوای جزوه دادن به دوستش میایم با ماشین دنبالت،تو بیا تو خیابون .... کنار....واستا تا بیاییم برداریمت .کیارش باخوشحالی میره وحاضر میشه ومیره سره قرار بعد یه چند دقیقه ای ساناز با دختر دایش میان دنبالش و میرن یه کافی شاپ پس از نیم ساعت پدر ساناز به دختر دایی ساناز زنگ می زنه و میگه کجا هستین زود بیایین خونه که باهاتون کار دارم ساناز با کیارش هنوز صحبتاشون تموم نشده بود که زود پاشدن و رفتن کیارش وساناز از شانس بدی که داشتن خیلی ناراحت بودن خلاصه ساناز با دختر داییش میرن خونه کیارش هم باناراحتی میره خونه بعد یک ساعتی ساناز زنگ میزنه و به کیارش میگه:((بابام شک کرده بود کم مونده بود از بیرون رفتنم محروم بشم ولی خطر رفع شد.بازم ماباید خیلی مراقب باشیم چون اگه بابام بفهمه برای هر دومون خطر ناکه))کیارش هم میگه باشه ولی تو باید مراقب باشی بابات از سیم کارت باخبر نشه چون اون از همه مهم تره . فردای اون روز ساناز گو شیشو تو خونه جا میزاره ومیره بیرون وقتی میاد گوشیشو برداره می بینه سیم کارت تو گوشی نیست گوشی هم قفل شده ومیره پیش باباش میگه بابا سیم کارت ماله دوستم نگاره دیروز که گوشیمو برده بودم مدرسه نگار سیم کارتو انداخت رو گوشی من بعد یادش رفته بود برداره مونده منم متوجه نشده بودم آوردم دیدم سیم کارت مونده رو گوشیم باباش که فهمید دروغ و شماره های گوشی رو برداشته بود خودشو میزنه اون راه و میگه این سیم کارتو از هر کسی گرفتی برو بده به خودش . کیارش هم از این طرف هی زنگ میزنه و می بینه در دست رس نیست دلش شور میزنه و نگران میشه تو این لحظه ساناز زنگ میزنه و قضیه رو واسه کیارش تعریف می کنه. کیارش به ساناز می گه :((ساناز باید ببینمت و یه سیم کارت دیگه بهت بدم 100%بابات شماره سیم کارت برداشته ,یه کادو گرفتم اونم بهت بدم.))سانازم قبول میکنه وبعدفردای اون روزمیره خونه ی دختر دایش وقتی که ساناز می خواست به کیارش زنگ بزنه قبل ساناز بابای ساناز به کیارش زنگ میزنه !بعد هرچی از دهنش در میاد به کیارش میگه و تهدیدش میکنه ومیگه اگه یک بار دیگه به ساناز زنگ بزنی من می دونم باتو چیکار کنم امروزم سیم کارتو از ساناز می گیرم و می دمت دست پلیس خلاصه کیارش از ترسش نمی دونه چیکار کنه و به ساناز زنگ میزنه و داستان رو تعریف میکنه و میگه سیم کارتو بشکونش امروز آخرین روز ماست مثل اینکه قسمت نیست ما همدیگرو ببینیم . سانازم با استرسی که داشت با ناراحتی فراوان سیم کارتو میشکونه و با گوشی دختر داییش زنگ میزنه و آخرین حر فاشونو بهم میزنن . کیارش از این ناراحت وبا گریه با ساناز صحبت میکنه کیارش :((ساناز ناراحت نباش انشاالله درست میشه هر طور که شده ما بهم می رسیم من هرطوری که شده تسلیم نمی شم وواجبم باشه میام با بابات صحبت می کنم )) ساناز:(( نه کیارش وضع رو از این که هست بدتر نکن ما بهم نمی رسیم منو از ذهنت پاک کن من لایق تونیستم ما خیلی سعی کردیم به هم برسیم ولی نشد ولی اینو بدون هرگز از یادم نمیری ودوست دارم)) کیارش :((نه سانازمن ولت نمی کنم چرا نمی فهمی من دوست دارم عاشقتم نه من ولت نمی کنم)) ساناز:((کیارش بابام اومد دنبالم خدا حافظ ))وبدونه این که با کیارش خداحافظی کنه تلفنو قطع میکنه بعد از اون تماس دیگه با هم حرف نزدیم روزها کارم این بود که برم جلو در مدرسه منتظرش بشینم ولی باز هم خبری ازش نشد ارتباطم بالکل باهاش قطع شده بود . أعصابم بهم ریخته بود دلم شکسته بود عقلم به جایی نمی رسید تا یاد دختر داییش افتادم که آخرین بار از گوشیش تماس گرفته بود . زنگ زدم گفتم کیارش هستم می خواستم بدونم خبری از ساناز نداری اون بهم گفت یه قرار بذاریم براتون می گم این شد که همون کافی شاپ دفعه قبل که با ساناز اومده بود قرار گذاشتیم . اون بهم گفت که پدر سارا انتقالی گرفته و سارا رو از این شهر برد تا شما رو فراموش کنه . إنگار آب یخی رو تنم ریخته باشند إحساس کردم که سرم گیج می ره با خودم گفتم یعنی همه چیز تموم شد به همین راحتی . با صدای بهار دختردایی ساناز به خودم اومدم که می پرسید حالتون خوبه ؟ نفهمیدم چطور خداحافظی کردم و رفتم ، چند روزی گذشت و من همش با خودم می گفتم که حتما فرصتی پیدا کنه بهم زنگ می زنه ولی این تنها خیالات عاشقانه من بود . چند روز بعد بهار دختردایی ساناز زنگ زد گفت نگرانتون شدم اون روز خیلی حالتون بد بود . من که تازه احساس کردم بغض بدی گلویم را می فشارد ناخوداگاه زدم زیر گریه ، بهار همش سعی می کرد آرومم کنه گفت اگه قسمت باشه اون سر دنیا هم که بره باز بهم می رسین . بهار دختر معقول. و مهربانی بود می دونست با حرفاش چطوری آدم رو آرام کنه یک سالی از ساناز بزرگتر بود، دو سالی از من کوچکتر . تا مدتی که از ساناز خبر نداشتم با بهار در تماس بودم خیلی دلم می خواست بدونم ساناز چیکار می کنه و چرا تا حالا زنگ نزده . روزها از پس هم گذشت و خبری از ساناز نشد غبار زمانه التهاب عشقم را فرو نشاند از قدیم گفتند عشقهای اتشین زود فرو می نشیند دیگر ساناز خاطره ای بود در دوردستهای ذهنم شاید پدر ساناز این موضوع را می دانست که دخترش را از این مهلکه نجات داد . گذشت تا یک روز بهار خبر ازدواج ساناز را به من داد بیچاره نمی دانست چگونه بگوید که ناراحت نشوم . ولی من که دیکی آن تب و تاب را نداشتم تنها گفتم :مبارک باشد . بهار گفت : چه شد تو که عاشق سینه چاکش بودی چگونه اینقدر بی تفاوتی ؟ گفتم مرز بین عشق و هوس به مانند تار مویی است که تنها با گذر زمان تفاوت این دو را می فهمی . در این مدت عشق جلو چشمانم بود ولی نمی دیدم تنها کسی که به فکرم بود و دلسوزم بود تو بودی بهارم تو خود جلوه عشقی و من امروز دلم را به دریا زدم و احساسم را گفتم می دانم شاید این حس یکطرفه باشد و تو را برای همیشه از دست دهم ولی این حرفها همانند بغضی گلویم را می فشرد . اشک در چشمان بهار حلقه زد و بی آنکه کلامی بگوید و مرا از این تلاطم بیرون بیاورد رفت و من با خود اندیشیدم که این آخر داستان من است . چهار سال گذشت امروز من و بهار تولد یک سالگلی فرزندمان نسیم را جشن می گیریم . بعدها بهار برایم گفت که او نیز عاشقم بوده و تنها بخاطر اینکه نمی خواسته مانعی بر سر راه عشق من و ساناز باشد هیچگاه حرفی به میان نیاورده . اخرین باری که ساناز را دیدم روز عروسیمان بود . در کنار شوهرش خوشبخت به نظر می رسید شاید با آمدنش به جشن ما می خواست به من بفهماند که کیارش تنها خاطره ای از گذشته هاست . تنها جمله ای که ساناز در آن روز به من گفت این جمله بود : از دل برود هر آنکه از دیده برفت . پایان

[ دو شنبه 17 تير 1392برچسب:داستان عاشقانه,

] [ 16:55 ] [ غریبه عاشق ]

[ ]

هرطور بود باید بهش می گفتم

هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!سوال

اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک میریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟سوال

اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم”دوی” شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.
ناراحتناراحتناراحت
من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.
دروغگودل شکسته
زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.عصبانی

بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنمتشویق.

اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم، دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!چشمک

این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.
قلب
خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.ابله

وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای “دوی”تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره..گاوچران

مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم.. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.
قهقهه
جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.
بای بای
روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم.
 انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم.
خیال باطل
متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!
برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!سوال

روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم.هورا

این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.ماچ
راجع به این موضوع به “دوی” هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم..پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.
قلب
من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم, درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.

انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.

اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.

“دوی” در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمیکنی تب داشته باشی؟من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم.
به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم
موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. “دوی” انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.

من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم :

از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تازمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.

قلبماچقلب 

[ شنبه 3 فروردين 1392برچسب:داستان عاشقانه,

] [ 12:46 ] [ غریبه عاشق ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه